سوال

ساخت وبلاگ

کارهایم زیاد شده. غروب با دوست‌دخترم یک ساعتی پیاده‌روی کردیم و آمدیم خانه و شام خیلی سبکی خوردیم. بعد از شام کمی کارهای عقب مانده‌ام را انجام دادم و دوست‌دخترم گفت که خسته است و می‌خواهد بخوابد. دلم نیامد تنهایش بگذارم و لپ‌تاپم را آوردم توی تخت و همان حین که نوازشش می‌کردم، اندک کاری هم انجام دادم. کارهایم که تمام شد، لپ‌تاپ را بستم و آماده‌ی خوابیدن شدم. به خیال این که دوست‌دخترم خوابیده، آرام آرام چشمانم گرم خواب شد که ناگهان گرمای دلچسب آغوشش را بر روی تنم احساس کردم.

همیشه وقتی در آغوشش هستم، از من می‌پرسد 《الان داری به چی فکر می‌کنی》. کاش امشب هم این سوال را از من می‌پرسید و سفره‌ی دلم را برایش باز میکردم و این حجم عظیم از ناخوشایندی را با خودم به خواب نمی‌بردم.

سی و هشت...
ما را در سایت سی و هشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ineedahug بازدید : 43 تاريخ : چهارشنبه 11 مرداد 1402 ساعت: 17:58