خیلی پراکنده

ساخت وبلاگ

۱. وقتی فهمیدم که بیمار است، کم سن و سال بودم و در اوج جوانی. دوستش داشتم و نمی‌دانستم چطور باید با غم عظیمی که از ناکجا بر من مستولی شده، فائق بیایم. گریه می‌کردم و تا خود سپیده‌دم بی صدا زار‌ می‌زدم و صبح‌ها با چشمای ورم کرده و بی‌رمق بیدار می‌شدم. افسردگی کشداری داشتم و بیماری لاعلاج او هم من را به کلی از پا انداخت. یک شب تا خود صبح آنقدر گریه کردم که اشک‌هایم خشک شد. واقعاً می‌گویم به شما؛ دیگر اشکی نداشتم که بخواهم گریه کنم. صبح که بیدار شدم، آدم دیگری شده بودم.

۲. هر بار که جنگل رفته‌ام، عجیب‌ترین و گنگ‌ترین غم به دلم می‌افتد؛ آنقدری که دلم می‌خواد سینه‌ام را بشکافم و قلبم را بیرون بیاورم تا دقیق وارسی‌اش و بفهمم که چه مرگم شده است. فکر مهاجرت و رفتن و برنگشتن و ندیدن و از دست دادن آدم‌هایی که عاشقشان هستم دارد دیوانه‌ام می‌کند. دیروز کنار رودخانه‌ی جاری در جنگلی تاریک و تیره، به این فکر می‌کردم که *نمی‌دانم*.

۳. دوست‌دختر عزیزم احوال خوبی ندارد. دنیا بسیار ناعادلانه‌ست و کاش که قدرتی فراتر از انسان دون مایه داشتم.

سی و هشت...
ما را در سایت سی و هشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ineedahug بازدید : 41 تاريخ : چهارشنبه 11 مرداد 1402 ساعت: 17:58